سینا فلاح‌زاده شاید اینکه انسان‌ها موجوداتی دارای آگاهی هستند در نگاه اول یک مسئله کاملا پیش‌پا‌افتاده به نظر برسد؛ اما وقتی کار به بررسی تاریخی تأملات فلسفی می‌کشد متوجه می‌شویم که این مسئله ظاهرا ساده در واقع یکی از بغرنج‌ترین و پرمناقشه‌ترین مسائل فلسفه و علم در چند قرن اخیر و به‌ویژه دوران معاصر است. مسئله آگاهی که معمولا در حیطه فلسفه ذهن یا فلسفه آگاهی به آن پرداخته می‌شود، معمولا با توجه به پیشرفت علم و به ‌طور کلی تغییر افق دانایی دوره‌‌های گوناگون به شکل‌های متنوعی مطرح می‌شود. در دوران معاصر هسته سخت این مسئله عبارت است از پرسش‌هایی که حول ارتباط میان ساختار فیزیکی مغز و آگاهی کیفی شکل گرفته‌اند: اینکه چگونه ممکن است یک ساختار فیزیکی مثل مغز زندگی کیفی و تجربیات درونی متنوع ما را تولید کند؟ این مسئله در واقع ریشه در مسئله قدیمی‌تر فلسفه ذهن دارد: اینکه ماهیت ذهن ما چیست؟ آیا ذهن و جسم چنان‌که دکارت تصور می‌کرد، دو جوهر کاملا متفاوت هستند که در وجود انسانی به هم پیوسته‌اند؟ اگر این دوگانه‌انگاری درست باشد، رابطه این دو جوهر کاملا متفاوت با هم چگونه‌ است؟ از اینها مهم‌تر آیا ذهن و آگاهی می‌توانند در جهان تأثیر علیتی داشته باشند یا اینکه مانند سایه واقعیت فیزیکی هستند و تمام تأثیرات علیتی که به آنها نسبت می‌دهیم، در واقع توهمی بیش نیستند؟ این مقاله یک نوشته دیگر در زمینه فلسفه ذهن و آگاهی نیست. مباحث مربوط به فلسفه آگاهی در طول چند دهه گذشته به چنان حدی از پیچیدگی و بلوغ رسیده‌اند که سخن‌گفتن از آنها به جز در کتاب‌های مفصل و مقالات تخصصی بسیار دشوار است. در این نوشته قصد داریم نگاهی کوتاه به تأثیراتی که پیشرفت‌های فیزیک نوین به‌ویژه در حیطه مکانیک کوانتومی در مباحث فلسفه آگاهی معاصر داشته‌اند، بیفکنیم و برخی از سرشاخه‌های بحث را برای مخاطب غیر‌متخصص معرفی کنیم. مشکل «نویز سفید» در تحلیل سیگنال‌ها در مخابرات و در ارتباطات «نویز سفید» به سیگنالی گفته می‌شود که توان آن به صورت یکنواخت در تمام فرکانس‌ها توزیع شده باشد. از آنجایی که نویز سفید ذاتا یک پدیده تصادفی است، در مباحث فلسفی به‌ویژه در فلسفه علم به صورت استعاری از تعبیر «نویز سفید» برای نشان‌دادن حالتی استفاده می‌شود که در یک زمینه معرفتی خاص هرکس هرچه دلش خواست بگوید. این وضعیت شاید در نگاه اول با شهودهای ما درباره آزادی اندیشه و بیان همخوانی داشته باشد؛ اما باید توجه کنیم که بسیاری از مطالبی که بی‌محابا و بدون هرگونه تحلیل انتقادی مطرح می‌شوند، در واقع گمراه‌کننده و بسیار پرهزینه و مایه دردسر و اتلاف وقت هستند. این دقیقا وضعیتی است که در زمینه ارتباط میان فیزیک کوانتومی و شناخت ذهن، به‌ویژه در ایران معاصر شاهدش هستیم. انواع گوناگونی از بدفهمی‌ها و ایده‌ها و نظریه‌های گمراه‌کننده در شرایطی که دقیقا مانند حالت نویز سفید به نظر می‌رسد، مطرح می‌شوند و در بسیاری از موارد پاسخ درستی دریافت نمی‌کنند. بسیارند کسانی که از کلمه فخیمه «کوانتومی» برای دادن سر و شکل موجه علمی به لاطائلات و اباطیل خودشان استفاده می‌کنند و دانسته و ندانسته مخاطب را به این گمان می‌اندازند که «لابد پیشرفته‌ترین علوم این‌ حرف‌ها را اثبات کرده‌اند!». مرکز ثقل اصلی این ادعاهای مناقشه‌برانگیز شبه‌علمی البته حول همان «قانون جذب» و قضیه «راز» و «شفای کوانتومی» می‌چرخد. در دو دهه اخیر تلاش فراوانی هم صورت گرفته که عرفایی مثل «ابن عربی» و «مولانا» را به‌عنوان یکی از فیزیک‌دانان کوانتومی در ردیف «بور»، «هایزنبرگ» و «شرودینگر» جا بزنند! و نشان بدهند که علم فیزیک پس از قرن‌ها سرگشتگی در تاریکی جهان مادی سرانجام (آن‌هم به صورت کاملا مشکوک و مبهم) به همان نتایجی دست یافته است که درویشان چرخ‌زن قونیه بدون پاس‌کردن حتی یک واحد فیزیک و حساب دیفرانسیل قلبا و شهودا به عین‌الیقین و بدون هرگونه ابهام می‌دانسته‌اند! یعنی احتمالا این چند ده‌ میلیارد دلاری که صرف تربیت استادان و دانشجویان و انجام پروژه‌های درازدامن و ساخت شتاب‌دهنده هادرونی و رصدخانه امواج گرانشی و سایر انواع آشکارسازها و آزمایش‌ها شده است، تقریبا هدر رفته است و بسی بهتر بود اگر همه‌اش نذر خانقاهی می‌شد تا مگر دل درویشان به دست آید! البته این حرف‌های محیرالعقول صرفا در کشور ما که سابقه فربهی در زمینه عرفان و گرایش‌های باطنی و شهودی در تاریخ طولانی آن قابل مشاهده است، مطرح نمی‌شود. کم نیستند کسانی که در اروپا یا شرق دور با نشان‌دادن شباهت ظاهر کلام بنیان‌گذاران فیزیک کوانتومی به عرفای شرقی تلاش می‌کنند تا رابطه‌ای هرچند کم‌رمق میان این دو عرصه آشکارا متفاوت و غالبا نامربوط پیدا کنند. در چنین وضعیتی تشخیص اینکه کدام گزاره از تأمل علمی و فلسفی برآمده و کدام‌یک در ردیف شطح و طامات (!) است، برای مخاطب عام تا حدود زیادی دشوار می‌شود. این مسئله کار مروجان علم را به مراتب دشوار می‌کند؛ به‌ویژه اینکه می‌دانیم از طرفی مسئله آگاهی دشوارترین مسئله علم و فلسفه معاصر است و از طرفی دیگر مکانیک کوانتومی هم رازآمیزترین حیطه فیزیک. امیدوارم بتوانم در فرصتی بهتر و مجالی فراخ‌تر نقد و بررسی مفصل‌تری از ادعاهای جریان موسوم به «عرفان کوانتومی» عرضه کنم؛ اما برای تحلیل رابطه احتمالی میان فیزیک کوانتومی و آگاهی باید شبکه بسیار پیچیده و گسترده از مفاهیم تودرتو را با دقت و حوصله بررسی کنیم تا بتوانیم مطمئن باشیم که قدم‌های لرزان اول را در مسیر درست برداشته‌ایم. مکانیک رازآمیز بنیان‌گذاران مکانیک کوانتومی در همان سال‌های نخست ظهور آن دریافته بودند که موفقیت مکانیک کوانتومی می‌تواند نگاه کلاسیک ما به جهان و خودمان را که در برخی موارد ریشه در اندیشه‌های بسیار قدیمی و حتی باستانی‌ داشت، دگرگون کند. نگاه ما به علیت، قوانین طبیعت، تعین‌گرایی، نقش آگاهی در طبیعت و همچنین رابطه میان ذهن و عین از‌جمله مسائلی بودند که به نظر می‌رسید ظهور فیزیک نوین می‌تواند آنها را تغییر دهد. مکانیک کوانتومی از نظر خوانایی با نتایج تجربی یکی از موفق‌ترین رشته‌های علمی است که دستاورد‌های تکنولوژیکی بی‌شمارش زندگی ما را به نحوی بی‌سابقه دگرگون کرده است. با وجود این هنوز دانشمندان و فیلسوفان نتوانسته‌اند در بسیاری از مسائل مفهومی مطرح در آن به نتایج رضایت‌بخش دست پیدا کنند. از جمله این مسائل باز می‌توان به موضعیت، علیت، تعین‌گرایی و ارتباط میان ذهن و عین (در مسئله ‌اندازه‌گیری در مکانیک کوانتومی) اشاره کرد. در مباحث غیرتخصصی درباره ارتباط فلسفه و فیزیک نوین دائم این گزاره به میان می‌آید که «رفتار ذرات زیراتمی اصل علیت را نقض می‌کند» یا اینکه «فیزیک کوانتومی علیت را رد می‌کند». این دو گزاره نمونه‌هایی از گزاره‌های غلط و محصول بدفهمی‌های ناشی از ساده‌سازی‌های افراطی هستند که بر مباحث فلسفی در محیط‌های عمومی و رسانه‌ای سایه می‌اندازند. واقعیت این است که تحلیل علیت در مکانیک کوانتومی (برای مثال در آنچه به نامساوی بل و آزمایش‌های تجربی آن یا به مسئله فروپاشی تابع موج در ‌اندازه‌گیری مربوط می‌شود) چنان دشوار است و جزئیات علمی و فلسفی پیچیده دارد که تنها در محافل و مقالات جدی و آکادمیک می‌توان حق مطلب را درباره آنها، آن‌هم به ‌صورت حداقلی، ادا کرد. از سوی دیگر پیامدهای این مباحث چنان برای اندیشه ما اهمیت دارند که انصافا حتی در سطح مباحث عمومی هم نمی‌توان از آنها گذشت. باور به اصالت فیزیک؟ آیا می‌توان تمام واقعیت (یعنی تمام هستنده‌ها و پدیدارها و روابطشان و نهایتا ذهن و آگاهی انسان) را با توسل به علوم طبیعی و به‌ویژه فیزیک به‌ طور کامل و عمیق توضیح داد و تبیین کرد؟ پاسخ مثبت به این سؤال یعنی پایبندی به چهار نحله فکری هم‌بسته ماده‌گرایی (ماتریالیسم)، طبیعت‌گرایی، علم‌گرایی (ساینتیسم) و نهایتا اصالت فیزیک (فیزیک‌گرایی یا فیزیکالیسم). این چهار نحله فکری در واقع کاملا یکسان نیستند و در جزئیات‌شان با هم تفاوت‌هایی دارند. علم‌گرایی بیشتر یک برنهاده در شناخت‌شناسی است و اصالت فیزیک‌ ایده هم‌بسته آن در فلسفه ذهن. این دو در واقع دو روی یک سکه هستند. معمولا هر برهانی که له یا علیه یکی از آنها اقامه بشود، به صورت مشابه درباره دیگری هم کاربرد دارد. جالب است که علم‌گرایی در میان فیلسوفان چندان رواج ندارد و فیلسوفانی که چنین گرایشاتی دارند معمولا ترجیح می‌دهند تا از نوعی متافیزیک طبیعت‌گرایانه دفاع کنند. با وجود این نسخه ارتدکس علم‌گرایی در میان دانشمندانی که دستی هم در علوم انسانی دارند، رواج بیشتری دارد؛ اما اصالت فیزیک در فلسفه ذهن که در واقع همان یگانه‌انگاری مادی‌گرایانه (Materialistic Monism) در مقابل دوگانه‌انگاری (Dualism) است، در دوران ما رواج تام دارد. اکثر فیلسوفان ذهن در دوران ما ذهن و آگاهی را در نهایت از لحاظ فیزیکی قابل تبیین می‌دانند. تاکنون نسخه‌های بسیاری از فیزیک‌گرایی در فلسفه ذهن و آگاهی مطرح شده است که اشاره به آنها در حوصله نوشتار حاضر نیست. تلاش برای استفاده از مکانیک کوانتومی برای کمک به حل مسئله آگاهی در واقع تحت تأثیر همین روحیه غالب دوران معاصر است اما این‌گونه نیست که هرکسی که از مکانیک کوانتومی در این حیطه بهره می‌برد، لزوما باورمند به اصالت فیزیک است. در واقع آن‌قدر تبیین‌های مختلف و مفاهیم شناوری در هر دو طرف این ارتباط وجود دارند که استفاده از برچسب‌های این‌چنینی باید با دقت و تحلیل موشکافانه صورت پذیرد. اصلا چه ربطی دارد؟! قبل از هر پیشرفتی در بحث خوب است چند نکته‌ در‌این‌باره بگوییم که چرا فکر کمک‌گرفتن از مکانیک کوانتومی برای مسئله آگاهی به ذهن برخی از فیلسوفان خطور کرده است و اساسا آیا انجام چنین کاری و فرض چنین ارتباطی معقول هست یا نه؟ از طرفی می‌دانیم که مکانیک کوانتومی به‌مثابه بنیادی‌ترین نظریه توصیف‌کننده رفتار ذرات زیر اتمی جایگاه غیرقابل مناقشه‌ای در فهم ما از جهان دارد، اما از سویی دیگر ممکن است این ایراد وارد شود که تحلیل کوانتومی ساختار مغز و آگاهی به تمهیدات فلسفی بیشتری نیاز دارد، چراکه ابتدا‌به‌ساکن چندان مشخص نیست که اثرات کوانتومی غیربدیهی در رفتار مغز انسان مؤثر باشند. به عبارت دیگر ابتدا باید نشان دهیم که اثرات کوانتومی غیربدیهی مثل درهم‌تنیدگی کوانتومی واقعا ممکن است در رفتار مغز انسان نقشی ایفا کنند و مغز انسان یک سامانه کلاسیک نیست. از جهتی از دهه‌ها قبل برای محققان واضح بود که مغز انسان احتمالا پیچیده‌ترین سامانه غیرخطی موجود در جهانِ شناخته‌شده است؛ بنابراین مشخصات رفتاری سیستم‌های غیرخطی پیچیده باید در تمام سطوح در آن قابل مشاهده باشند. این نکته تا دو دهه قبل درباره مکانیک کوانتومی محل مناقشه بود؛ اما از دو دهه قبل به این سو به‌تدریج شواهدی از ذی‌مدخل‌بودن مکانیک کوانتومی در تحلیل سیستم‌های زیستی پیدا شد که نشان می‌دادند می‌توانیم مکانیک کوانتومی را در این عرصه هم جدی بگیریم. معمولا اثرات کوانتومی غیربدیهی در دماهای بسیار پایین در شرایط ایزوله آزمایشگاهی قابل مشاهده و بررسی هستند و آشکارشدن اثر آنها برای سیستم‌های زیستی مثل مغز انسان که یک محیط بسیار آشوبناک مرطوب و سرشار از نویز و نسبتا گرم به حساب می‌آید کمی دور از انتظار است. اما رشته نوظهور زیست‌شناسی کوانتومی در دهه‌های اخیر به‌ویژه بعد از یافتن شواهدی مثبت در زمینه اثرات کوانتومی غیربدیهی در کارکرد سیستم‌های زیستی بیش از پیش جدی گرفته می‌شود. به‌تدریج گروه‌های تحقیقاتی بیشتری مشغول پژوهش در این عرصه نوظهور می‌شوند و نتایج امیدوارکننده آنها از پیدایش یک زیرشاخه جدید و جذاب در بیوفیزیک خبر می‌دهد که تا قبل از شروع سده جدید چندان جدی گرفته نمی‌شد. از جمله مثال‌های مهم از به‌کارگیری اثرات کوانتومی غیربدیهی در تحلیل رفتار سیستم‌های زیستی که در واقع نخستین نمونه‌های تحقیقات موفق در زیست‌شناسی کوانتومی هم هستند می‌توان به تحلیل فتوسنتز، حس بویایی، جهت‌یابی پرندگان، شیمی پروتئین‌ها و جابه‌جایی انتقال‌دهنده‌های عصبی در سلول‌های مغز اشاره کرد که در منابع گوناگون به تفصیل بررسی شده‌اند. پس از سویی احتمالا می‌توانیم به آینده زیست‌شناسی کوانتومی خوش‌بین باشیم و از سوی دیگر این کاربرد موفق مکانیک کوانتومی می‌تواند ما را به استفاده از آن در تحلیل آگاهی انسان که به‌هر‌حال یکی از ویژگی‌های مغز انسان به‌عنوان یک سیستم زیستی بسیار پیچیده است، امیدوار کند. وضعیت امروز ما در این زمینه با 30 سال قبل تفاوت اساسی دارد. آن‌ روزها سخن‌گفتن از فرضیات کوانتومی مغز بیشتر شبیه به داستان‌های علمی و تخیلی و مایه سرگرمی بود تا علم واقعی. ارتباط ٢ امر رازآمیز بنیان‌گذاران مکانیک کوانتومی به‌ویژه «بوهر»، «هایزنبرگ» و «فون نویمان» که طرفدار تعبیر موسوم به کوپنهاگی از مکانیک کوانتومی بودند، یک جایگاه اساسی برای آگاهی در طبیعت قائل بودند. به نظر آنها نوعی برهم‌کنش آگاهی با سیستم کوانتومی در روال‌ اندازه‌گیری موجب «فروپاشی تابع موج» شده و باعث می‌شد که خاصیت مورد مشاهده، ‌اندازه پیدا کند. به نظر آنها تابع موج ماهیت ذاتا احتمالاتی ذرات را نشان می‌داد و این برهم‌کنش با آگاهی بود که می‌توانست مقدار یک کمیت مشاهده‌پذیر را مشخص کند؛ یعنی تابع موج شامل اطلاعاتی نبود که بتواند به صورت یکتا آینده یک ذره را مشخص کند. چنا‌ن‌که مشهور است «اینشتین» با این نحوه ورود احتمالات و نقشی که «بوهر» و «هایزنبرگ» برای آگاهی در فرایند‌ اندازه‌گیری قائل بودند، موافق نبود. او کشاندن پای مفهوم احتمالات و ناتعین‌گرایی ذاتی را به تحلیل فیزیکی جهان ناموجه می‌دانست و می‌گفت که «خداوند در کار آفرینش تاس نمی‌ریزد» و درمورد نقش مشاهده‌گر و آگاهی او در مسئله‌ اندازه‌گیری هم با لحنی که خالی از شوخی نبود می‌گفت که اینان (بوهر، هایزنبرگ و...) معتقدند که ما وقتی رویمان را از آسمان برمی‌گردانیم، ماه از آسمان غیب می‌شود و وقتی دوباره به سمت جایگاه آن می‌نگریم ظاهر می‌گردد! (نقل به مضمون)‌. جالب است که او در نامه‌ای به «شرودینگر» آشکارا از لقبmystiker برای «بوهر» استفاده کرده بود که در آلمانی به معنی عارف و رازورز است. پس ارتباط میان آگاهی انسان و مکانیک کوانتومی از همان سال‌های آغازین شکل‌گیری نظریات کوانتومی مطرح بود اما نه به‌عنوان پایه‌ای برای توضیح آگاهی یا به‌عنوان کمکی برای حل مسئله آگاهی چنان‌که امروزه نزد ما مطرح است. در واقع به نظر بوهر آگاهی از طریق فروپاشی تابع موج واقعیت (reality) را ایجاد می‌کند. به‌طور‌ کلی اگر بخواهیم به نظریات و فرضیات محققان گوناگون درباره ارتباط میان مکانیک کوانتومی و آگاهی نظری بیفکنیم، خواهیم دید که نزدیک به 30 مورد نظریه مستقل در‌این‌باره در طول قرن گذشته ارائه شده است و نظریه‌پردازی در این مورد کماکان ادامه دارد. طبیعتا در این مقاله فضای کافی حتی برای نام بردن از همه آن محققان نداریم، پس به ناچار به اشاراتی محدود به یک مورد بسیار مشهور از این نظریات که درمورد ماهیت آگاهی هم هست اکتفا می‌کنیم. شاید بتوان گفت معروف‌ترین فرضیه از میان فرضیات کوانتومی مغز که به ماهیت آگاهی می‌پردازد، فرضیه «فروکاست عینی هماهنگ»(Orchastrate Objective Redudction) یا به اختصار Orch-OR است که توسط «راجر پنروز» ریاضی‌دان و فیزیک‌دان برنده جایزه نوبل و همچنین استوارت همروف متخصص بیهوشی مطرح شد. «پنروز» در یک کتاب خود (Emperors of new mind, 1989) به صورت مختصر به ایده اصلی این نظریه اشاره کرد، اما در مورد جزئیات اینکه چگونه می‌توان این ایده را در مورد مغز به کرسی نشاند، سخنی نگفت. «استوارت همروف» با خواندن کتاب «پنروز» به او پیشنهاد کرد که ساختارهای مناسبی در نورون‌های مغز وجود دارند که ممکن است بتوان از تحلیل کوانتومی آنها برای تبیین آگاهی در چارچوب مکانیک کوانتومی استفاده کرد. مدل تقلیل عینی هماهنگ (Orch-OR) نتیجه همکاری این دو دانشمند است که به صورت مفصل در کتاب دیگر «پنروز» (Shadows of the Mind, 1994) مطرح شده‌ است. این دو دانشمند و به‌ویژه «همروف» هنوز هم به دفاع از نظریه خود و بسط و گسترش آن برای تبیین آگاهی و اراده آزاد، در قالب مقالات و کتاب‌های گوناگون می‌پردازند. ایده اصلی «پنروز» از این نکته آغاز می‌شود که ذهن انسان قادر به انجام محاسباتی است که بنا بر اصل ناتمامیت گودل از دستگاه‌هایی که با منطق کلاسیک و محاسبات منطق صوری کار می‌کنند برنخواهد آمد. بنابراین برای اینکه بتوانیم این توانایی مغز را توجیه کنیم باید بپذیریم که احتمالا اثرات کوانتومی در ساختار مغز جایگاه اساسی دارند. «پنروز» و «همروف» پروتئین‌هایی موسوم به توبولین را که در ساختارهایی به نام میکروتوبول‌ها در نورون‌ها وجود دارند به‌عنوان مکانی که اثرات کوانتومی در آنها پدیدار می‌شوند، در نظر گرفتند و تلاش کردند با تحلیل‌های پیچیده و فرضیات تودرتو مکانیسم کوانتومی رفتار سلول‌های عصبی در ایجاد آگاهی در مغز را نشان داده و تبیین کنند. تحلیل‌های آنها شامل فرضیات متعدد فیزیکی و فلسفی نظیر فروکاست عینی و حتی در موردی «علیت رو به عقب» (که شامل فرستادن اطلاعات به گذشته است!) هم می‌شود. تاکنون این فرضیه از سوی بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان و گاهی حتی با شدت و تندی نقد و رد شده است. «استیون هاوکینگ» جایی گفته بود که «به نظر می‌رسد استدلال او (پنروز) این باشد که آگاهی یک راز است و گرانش کوانتومی یک راز دیگر و بنابراین این دو باید به هم مربوط باشند». «فروکاست عینی هماهنگ» یک برنامه بسیار بلندپروازانه است که بسیاری از جوانب آن هنوز به محک آزمایش نخورده‌اند و در موارد بسیاری حتی مشخص نیست که برخی از جزئیات آن را اساسا می‌توان آزمایش ‌کرد یا نه. این فرضیه با تمام کاستی‌ها و ابهاماتش، یک گام قابل توجه در راستای درهم‌آمیزی افق‌های علم و فلسفه برای تبیین ماهیت آگاهی است که از دیرباز یکی از مسائل فکری مورد علاقه بشر بوده است. البته برنامه‌های تحقیقاتی و فرضیات دیگری نیز در این زمینه وجود دارند که جا دارد در فرصت‌های دیگر به آنها نیز بپردازیم.